امروز یادم نیست ساعت چند بیدار شدم ولی یادم هست که رفتم بیرون و چند کارگر دیدم ... یکی با بیل سر میدان نشسته بود یکی بدون بیل پشت درهای میله ای سبز رنگ کارخانه پارچه بافی ای که به تازگی ورشکسته شده بود نشسته بود یکی در صف 2 کیلومتری مرغ برای گرفتن مرغ کیلویی 50 تومن ارزانتر از مغازه آن ور خیابان ایستاده بود یکی در صف 1.5 کیلومتری بانک برای گرفتن یارانه ها بود (اون نیم کیلومتر بقیه تو صف عابر بانک بودن) یکی در حال رانندگی با تاکسی بعد از شیفت کاری صبحش بود یکی پیر شده بود و دیگر توان کارگری نداشت و لباس نارنجی شهرداری پوشیده بود و داشت کنار جدول خیابان را که دیروز من پوست شکلاتم را به منظور اشتغال زایی انداخته بودم جمع میکرد یکی داشت با مامور زحمت کش گاز که زحمت کشیده بود و گازش را قطع کرده بود بحث می کرد یکی که گازشان قطع شده بود آن طرف تر مرده بود و مگس ها داشتن قربون صدقه اش میرفتند و دورش میگشتند... یکی با همسرش در حال تلم تولوم بود تا بچه های بیشتری داشته باشد و بتواند یارانه بیشتری دریافت کند آخر بچه های این روز ها که دیگر به شیر خشک و پوشک و دوا و درمان و تحصیل نیاز ندارن خودشان بزرگ میشوند و صرفا تولید بچه به منظور گرفتن 45 هزار تومان یارانه بیشتر است دوقولو باشد که چه بهتر میشود 90 هزارتومان یکی دیگر منتظر انتخابات بعدی بود تا شاید از کنار انتخابات یک گونی سیب زمینی گیرش بیاید و یکی دو سال را با آن سر کند یکی که داشت با کبریت بی خطر بازی میکرد را دیدم که آتش گرفته بود و اصلا هم به خاط این که کارگر بی کاری بود آتش نگرفته بود اخر مگر میشود یک کارگر بی کار باشد آن که دیگر کارگر نیست آن بیکارگر است یکی که پارتی داشت سوار لکسوس شده بود و چون دیپلم ردی بود داشت میرفت مدرک فوق لیسانس مدیریتش را بگیرد و بشود مدیر همان کارخانه پارچه بافی که درهای میله ای سبز رنگی داشت و آن کارخانه را راه اندازی کند تا یکی دو ماه دیگر آن کار گر بیکار را بر سر کار بگذارد ( یعنی اشتغال زایی کنه معنی دیگه ای ازش استنبات نکنید) و دوباره کارخانه را تعطیل کند چون ورشکسته میشود و کلا چون کشور ما خیلی با کلاس است و همه چیزش در حد جهانی است قیمت آب و برق و گاز و بنزین و نان و گاهی اوقات هم چند برابر جهانی مثل ماشین و لباس و خانه همه کارگر ها خوشحال بودند و بر لبانشان لبخندی زیبا حتی آن که مرده و مگس ها دورش میگشتند بود و از این که امروز روزشان بود در پوست خود نمی گنجیدند به خاطر همین که در پوست خود نمی گنجیدند رشد کرده بودند و لباس هایشان پاره شده بود
من کلا به کار و کارگری اعتقاد ندارم و فقط از اون جایی که این کار کلاس داره و مردم ما هم جو زده هستند و امروز هرجا اسم کارگر ببینن میرن سر میزنن ببینن چه خبره امدم این وبلاگ رو نوشتم و باز هم چون امروز کلاس داره خواستم به کارگرها تبریک بگم روزشون رو...همین...میرم تی وی ببینم...بای